آخرین خبر/ پریروز برادرم سرحال بود. از خودش و من و جهان تعریف می کرد و احساس می کرد زندگی را دوست دارد. شلوغی خیابان ها را دوست داشت و می گفت بوی عید می آید و کلی برنامه برای سال جدید در سرش بود. برادرم مطمئن بود سال خوبی دارد شروع می شود و مدام با من شوخی می کرد و اصرار داشت که سعی کنیم بیشتر به رفقای مان سر بزنیم و برنامه های دست جمعی بگذاریم و دور هم جمع شویم و هزار تا چیز دیگر...‌
‌دیروز اما اصلا حال و حوصله و دل و دماغ نداشت و با خودش و من و جهان سر جنگ داشت. احساس می کرد از این زندگی خسته شده و حال و حوصله هیچ برنامه ای را نداشت. از این مسخره بازی هایی که مردم دم عید درمی آورند حالش به هم می خورد و بهانه گیر شده بود و به زمین و زمان گیر می داد و دلش می خواست فقط بخوابد و قیافه هیچ کس را نبیند. برادرم روی کاناپه دراز کشیده بود. دو تا چای ریختم و آمدم کنارش نشستم. گفتم "چای" برادرم گفت "من چای نمی خورم" گفتم "حال ات خوبه؟" برادرم گفت "نه" پرسیدم "چرا؟" گفت "به تو ربطی نداره" گفتم "دوباره دعواتون شده؟" گفت "نه" بعد با عصبانیت گفت "تو چرا هروقت من یه ذره تو خودم هستم فکر می کنی ما دعوامون شده؟" گفتم "به خاطر این که هروقت با نامزدت دعواتون می شه سرحال نیستی" برادرم گفت "برای این که بدونی، دعوامون نشده، خیلی هم با هم خوبیم"‌
‌گفتم "خدا را شکر" و دیگر هیچ کدام حرف نزدیم. چند دقیقه ای گذشت، من داشتم آرام آرام چای می خوردم، برادرم با چشم های بسته رو کاناپه دراز کشیده بود. فکر کردم خواب رفته است اما خواب نبود چون گفت "آره، دعوامون شده" گفتم "چرا؟" برادرم گفت "دعوا که چرا نداره... یا تو اشتباه کردی یا اون یا هردو" گفتم "کاش می شد آدم اشتباه نکنه" برادرم گفت "نمی شه که" راست می گفت، نمی شود آدم اشتباه نکند. خودش گفت "کاش می شد دعوا نکرد" گفتم "می شه؟" برادرم گفت "شاید بشه... اگه آدم ها همیشه حق را به تودشون ندن و قبول کنن گاهی هم ممکنه خودشون اشتباه کنن یا همه حق باهاشون نباشه اون وقت کمتر دعواشون می شه" گفتم "به جای داد زدن هم باید حرف زد" برادرم گفت "آره، آره، آره... دیدی تو دعوا همه فقط خودشون حرف می زنن، اصلا به حرف اون طرف گوش نمی دن‌
‌از برادرم پرسیدم "دعوای شما تقصیر کی بود؟" برادرم گفت "اون... صد در صد اون" گفتم "یعنی تو هیچ اشتباهی نکردی؟" برادرم گفت "اصلا" گفتم "موقع حرف زدن آرام حرف می زدی یا داد می کشیدی؟" برادرم گفت "معلومه که داد می کشیدم چون حق با من بود" چیزی نگفتم و فقط به برادرم نگاه کردم...
‌برادرم گفت: خب حالا که چی؟...اگه درست رفتار کرده بود که دعوامون نمیشد "گفتم" خب حالا که میدونی اشتباه کردی پاشو برو یک زنگ بزن معذرت بخواه "گفت" محاله
"پرسیدم" چرا؟ "گفت" پررو میشه به برادرم "گفتم" الان تو ناراحتی، اون ناراحته،قبول هم داری که خودت هم اشتباه کردی ولی برای اینکه پررو نشه نمیری زنگ بزنی؟

برادرم کمی سکوت کرد و گفت: برو دو تا چای دیگه بریز بزار یکم فکر کنم...

توی آشپزخانه که بودم برادرم با صدای بلند گفت"یه چیزی فهمیدم" گفتم "چی" برادرم گفت "امروز و دیروز هیچ فرقی با هم نداشتن، من پریروز چون خودم حالم خوب بود فکر می کردم همه چی خوبه امروز چون خودم سرحال نبودن فکر می کردم همه چی بده، گفتم" چه کشف مهمی کردی" برادرم گفت "جون تو کشف مهمیه"

برگرفته از sehat_story

به پیج اینستاگرامی «آخرین خبر» بپیوندید
instagram.com/akharinkhabar